۱۳۹۰/۴/۲

لامحال

دلم می خواست کسی در حوالی احوال من نبود

دلم برای خواندن همان آواز قدیمی تنگ است .



من از پلگ گشوده ی این پنجره ها می ترسم

باید بروم جایی دور

باید جایی دور بروم

دیگر نه مولوی را دوست دارم و نه حوصله ی حافظ را ...



تنها به کوچه می نگرم

عده ای مغموم از ک.چه ی مشرف به پسین می گذرند

رخت هاشان تاریک

چشم هاشان خیس

اما من

دلشان را از این پیشتر، جایی دور دیده بودم .

سید علی صالحی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر